فرهنگی هنری

نقیضه صاحب دلان/ شعر طنز اسلام نیا

(دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را )
خوردند هرچه بوده پنهان و آشکارا
در گیر خویش بودیم یک عده ای رسیدند
بردند روز روشن ،حتی لحاف ما را
رفتند دور دنیا دنبال عشق و مستی
نوبت که شد به ما ها ، بستند دست و پا را
ما مانده ایم و عمری زانوی غم گرفته
تا یک نفر بگیرد دزدان آشنا را
(ده روز مهر گردون افسانه است و افسون )
یارب بگو نگیرند از ما فقط هوا را
کشکی نمانده دیگر تا ما به هم بسابیم
بیکارتر نشاید ، این نسل مبتلا را
دادیم دل به هر کس ،کج برد کشتی ما
یاری بده خدایا، این قوم بینوا را

شعر از علی اسلام نیا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا