حاجعباس انجمشجاع که حدود 37 سال در خدمت حاجقاسم بوده است، میگوید: حاجقاسم دو چهره داشت زمانی که به دشمن نگاه میکرد و نفرت داشت ابروی سمت چپش بالا بود و زمانی که به فرزند شهیدی میرسید با لبخند ملیحی به او مینگریست.
به گزارش پایگاه خبری ساحل قشم به نقل از خبرگزاری فارس ، در نخستین سالگرد شهادت سردار دلها، دیار حاجقاسم همچنان مبهوت نبودنش هست، عزاداری فاطمیه نیز رنگ و بوی حاجقاسم میدهد، از حسینیههای سیاری که با جمعیت محدود در کوچهها به راه افتاده تا موکبهایی که توسط نسل جوان و نوجوان به عشق علمدار ولایت برپا شده است.
امروز میهمان کوچه ایثار شهر کرمان بودیم در حسینیه سیاری که به یاد شهدای مقاومت به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و همچنین شهدای حادثه مراسم تشییع به همت نیروهای مردمی بر پا شده بود.
روایتگری یار 37 ساله حاجقاسم از مهمترین برنامههای حسینیه سیار بود که توسط حاجعباس انجمشعاع برای میهمانان این برنامه ارائه شد که در ادامه میخوانید.
حاجقاسم بارها محل مزارش را کنار شهید یوسفالهی نشان کرده بود
حدود 37 سال در خدمت حاجقاسم بودم در دوران دفاع مقدس و بعد از آن و همچنین دورانی که از کرمان تشریف بردند و همچنین در دوران فرماندهی سپاه قدس، زمانی که کرمان میآمدند در خدمت ایشان بودم.
زمانی که حاجقاسم کرمان برای زیارت قبور شهدا مشرف میشدند و ایشان را همراهی می کردم، بارها سردار سلیمانی به نقطهای کنار مزار شهید یوسف الهی، بعنوان محل مزار خودش، اشاره میکرد.
ما باید بدانیم این شهید یوسفالهی چه که بود؛ خود حاجقاسم درباره وی گفت، یوسفالهی مسئول اطلاعات عملیات شکر 41 ثارلله بود، زمان والفجر هشت بود سنگری داشتند کنار نهر علیشیر که ساختمان اطلاعات هم آنجا بود بر اساس بمباران هوایی یک راکت شیمیایی اتفاقی داخل این ساختمان آمد زمانی که این اتفاق افتاد تعدادی از رزمندگان زیر آوار رفتند و تعدادی هم مجروح شدند که نزدیکترین افرادی که ما بودیم به اینها کمک کردیم و مقداری هم مواد شیمیایی استشمام کردیم به کمک بچهها رفتیم و نهایتا به همراه شهید یوسفالهی سوار قایق شدیم از نهر علیشیر رفتیم که از اروند عبور کنیم و به طرف شهر فاو برویم.
فقط یکی از کرامات شهید یوسفالهی را میگویم، زمانی که از اروند عبور میکردیم این شهید وسط قایق گفت بچهها چه بویی استشمام میکنید، یکی میگفت، باروت، یکی باتلاق و شیمیایی اما ایشان گفت نه بیشتر استشمام کنید و گفت، من بوی شهادت را استشمام میکنم ما که این صحبت را شنیدیم تعجب کردیم، وقتی از قایق پیاده شدیم آن طرف یکی پس از دیگری حال ما به هم خورد یکی پس از دیگری و ما را به اهواز اعزام کردند که حسین یوسفالهی به تهران اعزام شد و در بیمارستان به شهادت رسید.
ماجرای خبر شهادت حاجحسین بادپا در بیتالزهراء
حسین یوسفالهی در والفجر هشت به حسین بادپا گفت، حسین این خطایی که شما انجام دادی شهید نمیشوی، خطایش این بود که لب آب باید عملکرد شب و جزر و مد آب را در یک جدول مینوشت، حسین بادپا لب اروند بود و حسین یوسفالهی در قرارگاه لشکر 170 کیلومتر عقبتر.
حسین بادپا تا ساعت 12 جدول را پر میکند و بعد از ساعت 12 به خواب میرود و بعد جدول را مطابق قبل از 12 پر میکند اما حسین یوسفالهی در قرارگاه به او الهام میشود و وقتی به منطقه میآید به شهید بادپا میگوید: شما بعد از ساعت 12 آنچه را نوشتی واقعیت ندارد.
سالهای سال حسین بادپا دنبال این موضوع دوید تا اینکه سرانجامش رسید به سوریه؛ از همسر و پدر و مادرش مجوز گرفت و آمد به قنات ملک و در مسجد قنات ملک از حاجقاسم طلب کرد برای سوریه و مجوز را گرفت. حاجقاسم خطاب به حسین بادپا گفت، فکر نکن شهید میشوی شما میروی و زخمی میشوی، حسین رفت، سوریه زخمی شد و تیر بالای قلبش خورد؛ آمد بیمارستان فاطمه زهرا، با حاجقاسم به ملاقاتش رفتیم و حاجقاسم باز هم گفت: حسین من گفتم شما شهید نمیشوی و زخمی میشوی.
حاجحسین هنوز بهبودی کامل نداشت دوباره به سوریه رفت، دوباره برگشت، در مراسم فاطمیه در بیتالزهرا بود که حسین بادپا گوشه بیتالزهرا به همراه یکی از شهدای دیگر به اسم سیدابراهیم از نیروهای ویژه حاجقاسم در سوریه نشسته بود، مراسم تمام شد. حاجقاسم گفت: برو به حسین و سیدابراهیم بگو کارشان دارم با این دو نفر صحبتهایش را کرد و به من گفت به رضا فرزند حسین بگو بیاید و دوربین خودش را هم بیاورد، زمانی که آمد حاجقاسم گفت، از این دو نفر عکس بگیر و بعد گفت این دو نفر شهید میشوند.
حسین بادپا را در آغوش گرفتم و حال و هوای جبهه را ایجاد کردم و رفت و شهید شد، نحوه شهادت ایشان هم به این شکل بود که شب شبیخون زده بودند به داعشیها و صبح طلوع آفتاب نیروهای کمکی که قرار بود برسند، نرسیده بودند و مجبور شده بودند عقبنشینی کنند.
مجروحانی جا مانده بودند که یک نفربر فرستادند و حسین بادپا اول مجروحان را سوار میکند که لحظه آخر زمانی که بچهها را سوار کرده هر چه اصرار کردند خودت سوار بشو، گفته اول بچهها و لحظه آخر دست خودش را رها کرده و گفته بود بچهها را ببرید که تیرهای بعدی حسین را شهید کرده بود.
حاجقاسم در کرمان گفت، به والله قسم هر چه میخواستم نگهش دارم، مثل یک ماهی حسین از دست من سُر میخورد.
خواسته زنی با حجاب نامناسب از حاجقاسم برای نجات
حاجقاسم وقتی در گلزار شهدای کرمان قدم میزد یک خانمی که حجاب مناسبی نداشت، میخواست نزدیکش شود که ما ممانعت کردیم بعد حاجقاسم متوجه شد و ما را صدا کرد و گفت، خانم چه میگوید، گفتیم میخواهد شما را ببیند گفت از او عذرخواهی کنید و بگویید کارم تمام شد چَشم! و این خانم همانطور گریه میکرد.
بعد از اینکه زیارت تمام شد به حسینیه رفتیم و حاجقاسم گفت، به آن خانم بگو بیاید وقتی رسید نزد حاجقاسم به ایشان گفت، یک جملهای برای من بنویسید که این جمله دنیا و آخرت مرا نجات دهد. حاجقاسم گفت به شرطی برایت مینویسم که اینجا باز نکنی و خانم از پلههای حسینیه که پایین رفت، نشست و ناخودآگاه باز کرد و جمله را خواند و شروع به گریه کردن کرد.
در همین وضعیت یک خانم باحجاب آمد و فرصتی نبود که با حاج قاسم دیدار کند، زمانی که وارد ماشین آمدیم به حاج قاسم گفتم آن خانم را آنطور تحویل گرفتی و این خانم را … ، ایشان گفت، هنر ما این است که آنها را به طرف خودمان بیاوریم اینها از خودمان هستند.
تنها فرماندهای که با همرزمانش دیدار داشت
تنها فرماندهای که بعد از دوران دفاع مقدس سالی دو دفعه با بچههای همرزم خود دیدار داشت حاجقاسم بود در دهه فاطمیه و یک شب هم در روزهای ماه مبارک رمضان همه را جمع و احوال پرسی میکرد و جویای حال همه میشد و اگر مشکلی داشتند حل میکرد.حاجقاسم سلیمانی تنها فرمانده دوران دفاع مقدس که در تمام زمینهها موفق بود.
انبار انگشتر حاجقاسم
در بیتالزهرا (س) مراسم روضهخوانی بود یک نوجوانی آمد و عقب ایستاد و به حاجقاسم نگاه میکرد و اشک در چشمانش حلقه زد و روی گونههایش میریخت، حاجقاسم متوجه شد و گفت، برو بپرس چه شده است؟ رفتم و از او پرسیدم، گفت: میخواهم بروم پیش حاجقاسم، گفتم الان شلوغ است، به خواست حاجقاسم بعد از مراسم این نوجوان 12 ساله ماند و آمد کنار ایشان و عکس گرفت و کنارش شام هم خورد و گفت: انگشتر هم میخواهم.
انبار انگشتر حاجقاسم، شهید پورجعفری بود هر جایی که میرفتیم احساس میکرد نیاز هست از حسین پورجعفری انگشتر میگرفتیم، جوان انگشتر را هم از حاجقاسم گرفت و گفت از شما خواهش دارم هر سال که اینجا مراسم هست من اینجا خادم باشم و از آن سال به بعد آن نوجوان هر سال میآمد.
چند روز پیش او را سر مزار حاج قاسم دیدم، بسیار مشهود بود که هنوز در خط همان دیدگاه و اثراتی که از اوج محبت و دوستی و علاقه به حاجقاسم دارد سیر میکند.
حاجقاسم دو چهره داشت زمانی که به دشمن نگاه میکرد و نفرت داشت ابروی سمت چپش بالا بود و زمانی که به فرزند شهیدی میرسید با لبخند ملیحی به او مینگریست.
زمانی که به قناتملک میرفتیم همراه ایشان در زادگاهش در محله قدم میزدیم، قسم خورد اگر مقام معظم رهبری مسئولیت را از روی دوش من بردارند فردای آن روز به قناتملک میآیم و ادامه دهنده راه پدرم میشوم.
یک روز شتابزده از سوریه آمد و گفت، برویم قناتملک.
زمانی که رسیدیم، صبح پدرش را به حمام برد و استحمام کرد و یک زیلو انداخت و یک بوسه بر پیشانی پدرش زد و گفت تمام دلخوشی من این بود از راه دور بیایم و این زیارت را داشته باشم.
اصرار عجیب حاجقاسم برای ماندن و شهدایی که غبطه خواهند خورد
در ماشین نشسته بودیم خیلی به حاجقاسم اصرار میکردم ما را هم ببر سوریه، گفت، عزیزان خودتان را حفظ کنید، در خط ولایت خود را نگه دارید، در آینده نزدیک اسلام نیاز مبرم به شما پیدا خواهد کرد که شهدا غبطه میخورند که چرا نمیتوانند بیایند و کمک کنند.
به همراه بچههای لشکر میهمانش بودیم، آنجا گفت، تمام علما جمع شوند یک طرف و مقام معظم رهبری یک طرف باشند به من بگویند انتخاب کن من ایشان را انتخاب میکنم، ما که نزدیک 37 سال در تمام دورهها با ایشان بودیم نتوانستیم متوجه شویم ایشان چپی هست یا راستی و فقط خط قرمزش ولایت بود.
به همراه حاجقاسم با این محبت و جایگاه به بیتالزهرا (س) رسیدیم، گفت: در را ببندید کاپشنش را درآورد و یک تی برداشت و رفت شروع به نظافت سرویسهای بهداشتی کرد. هر چه گفتیم شما انجام ندهید. گفت: من خادم و خدمتگزارم، من برای مردم زحمت میکشم و کار میکنم و هیچ منت و طلبی از هیچ ردهای نداشت.
خیلی نامهها برای حاج قاسم میآمد و همه را باز می کرد و می خواند اما در طول عمرش بابت اشتغال فرزندانش به هیچ کس اصراری نکرد در حالی که همواره جوابگوی مردم بود.