اجتماعیسیاسی

ساعت به وقت حاج‌قاسم؛ بغض‌های در گلو مانده کرمانی‌ها در فراق یار

یکسال گذشت اما انگار هنوز هم نمی‌شود از سردار گفت، انگار راه این بغض‌ها هنوز باز نشده است، انگار هنوز هم نمی‌توانیم از «سلیمانی و از جهانِ بعد از سلیمانی» بگوییم.

به گزارش پایگاه خبری ساحل قشم به نقل از فارس، جمعه، 13 دی ماه 98 برای ما ایرانی‌ها و البته کرمانی‌ها یادآور روزی نامبارک است، اتفاقی تلخ که دلمان را سوزاند و نفسمان را برای همیشه تنگ کرد، خبری ناباورانه فضای مجازی کشور را در برگرفت، کم کم رسمی شد و روی خروجی های معتبر قرار گرفت. «ترور سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس در نزدیکیِ  فرودگاه بغداد» خبری کوتاه و تلخ‌تر از زهر، طوری که با گذشت یکسال هنوز با یادآوری آن، تنم را می‌لرزاند و اشکم را سرازیر می‌کند چرا که ما قهرمانی ملی و دلاوری مثال‌زدنی را برای همیشه از دست دادیم که به تعبیر رهبر معظم انقلاب، «او مثل خودش بود».

قشر عظیمی از مردم ناباورانه و بهت‌زده اخبار را دنبال می‌کنند، کانال‌ها و سایت‌ها را یکی یکی تغییر داده و با خشم و ناراحتی به روی بروزرسانی سایت‌ها می‌کوبند تا خبر تازه‌تری دریافت کنند، خبرها کم‌کم کامل می‌شود، تا اینکه اعلام می‌کنند، خودروی حامل شهید سلیمانی در نزدیکی فرودگاه بغداد، با پهباد هدف موشک قرار گرفته و منفجر شده است، آمریکا مسئولیت این اقدام شوم را پذیرفت و چهره منفورش را در نزد ملت ایران، منفورتر کرد، با گذشت یکسال از این اتفاق، اما، بازخوردها نشان می‌دهد که این زخم همچنان تازه است و هر روز زوایای جدیدی از این خونِ به ناحق ریخته شده کشف می‌شود.

در آستانه سالگرد شهادت سردارِ آسمانی به مرقد مطهر ایشان رفتیم، فضایی که هر بار می‌روی، حال و هوای دیگر و رنگ و بوی تازه‌ای دارد، انگار خاکِ گلزار بد جوری دامنت را می‌گیرد و به سمت مزارش می‌کشد.

به میان زائرانش می‌رویم تا ببینیم و بشنویم دلباختگانش چه می‌گویند و او را چطور توصیف می‌کنند، او که بود و چه کرد که تا این اندازه محبوبِ قلب‌ها شد.

از میانه مزارهای هماهنگِ شهیدان عبور می‌کنم … سنگ‌های مشکی و نوشته‌های همرنگ، نشان و معرفیِ مردانِ‌ مردی است که روزگاری دل شیر داشتند و سری نترس، جانشان را کف دست گذاشتند تا خودشان را برای امنیتِ کشور و آسایش مردم قربانی کنند، کاش پا روی خونشان نگذاریم.

از این سنگ‌فرشِ هماهنگ که می‌گذرم، همزمان نگاهم به خیل جمعیتی می‌کشد که به عشق سردار و برای عرض ارادت آمده‌اند، چشمان اشکبارشان توجهم را جلب می‌کند و لب‌هایی که مداوم حرکت می‌کنند، شاید فاتحه‌ای تقدیم روحِ مطهر شهید می‌کنند، شاید دعا می‌خوانند و شاید هم خواسته یا حاجتی دارند، شهید را زنده و جایگاهش را بلند می‌دانند و او را واسطه صحبت‌های خود می‌کنند تا به خدا برساند.

دلم نمی‌آید خلوتشان را به‌هم بریزم و مصاحبه بگیرم، صبر می‌کنم تا جمعیت کمی آرام‌تر شود، اما چقدر؟ مگر این دل سوخته و زخم خورده می‌تواند آرام گیرد؟ مگر گریه‌ها و اشک‌ها تمامی دارد؟

بالاخره دل به دریا زده و یک نفر را انتخاب می‌کنم، به سمتش می‌رم … سلام عرض می‌کنم، اما فقط سری تکان می‌دهد، عذرخواهی می‌کنم «بببخشید حاج خانم با خبرنگار مصاحبه می‌کنید؟» دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد …

حوالی مرقد سردار را رها می‌کنم و به آن طرف‌تر می‌روم، خانمی تقریبا قد بلند را می‌بینم که از بالای قبر شهیدی بلند می‌شود و قصد دارد، به سمت خروجی برود که برای مصاحبه دعوتش می‌کنم.

همین که اسم سردار را از زبانم می‌شنود، آه از نهادش بلند می‌شود و با یک نفس عمیق، سرش را به نشانه تاسف تکان می‌دهد و چند بار نام سردار را تکرار می‌کند.

می‌گوید برای نماز صبح بیدار شده بودم که خبر شهادت سردار را شنیدم، صبح جمعه‌ای که با گُر گرفتن تنم آغاز شد، او با بغض ادامه می‌دهد «با این خبر سوختم خانم!» سردار برای من یک قهرمان بود، قهرمانی که هر روز می‌گذرد، بیشتر به او ایمان می آورم، ساده زیست و پر از اخلاص، شجاع و پر از مهربانی …

او هم انگار دیگر نمی‌تواند صحبت کند … بدون هیچ حرف دیگری، راهش را ادامه می‌دهد و با چشمانی اشکبار می‌رود ….

به دو دختر خانم می‌رسم که گویا خواهر هستند، اما وقتی کمی با آن‌ها صمیمی می‌شوم، می‌گویند که دو دوست هستند و خیلی وقت‌ها باهم برای زیارت سردار می‌آیند، حرف می‌زنند و با او به درد و دل می‌نشینند، حرف زدن درباره سردار، برای آن‌ها هم سخت است، سنگینی این سوال را در چشمانشان می‌خوانم، بغض و … دیگر هیچ!

به سمت مزار برمی‌گردم، عزاداریِ عجیبِ بانویی توجهم را جلب می‌کند، گویی عزادارِ از دست دادنِ پدرش باشد! بعد از آرام شدنش از مزار جدا شده و به سمت مزارِ شهیدی دیگر می‌رود که در بین راه با او هم‌صحبت می‌شوم، وی عروسِ یکی از مدافعانِ حرم بود، تعریف و تمجیدهای پدرِ همسر از سردار سلیمانی در طول سالیان، بد جوری وی را شیفته اخلاق و مرامِ «حاج قاسم» کرده بود … او هم چند بار جمله «هنوز داغداریم» را تکرار می‌کند، تاسف می‌خورد … نفسی عمیق می‌کشد و بغض راه حرف زدنش را می‌بندد …

انگار هنوز هم نمی‌شود از سردار گفت، انگار راه این بغض‌ها هنوز باز نشده است، انگار هنوز هم نمی‌توانیم از «سلیمانی و از جهانِ بعد از سلیمانی» بگوییم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا